عکاسی
شکوه طبيعت در نگاه آنسل آدامز
سيدجليل حسينيزهرايي
تسلط آدامز(1984- 1902)در شناخت و آموزش فنون پيچيدهي عکاسي حرفهاي، افزون بر استادي وي در کار آفرينش منظرههاي شگفتانگيز طبيعي، بينياز از شرح و تفصيل است. آدامز در قلمرو عملي عکاسي همچون منظرهگري توانا و با بينش که عکسهايش در زمرهي برجستهترين تصويرهاي تاريخ عکاسياند به شمار ميآيد، و در زمينهي نظري عکاسي هم چون پژوهندهاي موشکاف و دقيق که حاصل پر بار يافتههاي خود را بدون امساک در قالب کتابهايي در اختيار دوستداران عکاسي نهاد و تجربياتش را در طول سالهاي متمادي تدريس در مرکزهاي مختلف هنري در دسترس هنرآموزان اين رشته قرار داد. آدامز در کار آفرينش هنري خود با پرداختن به منظرهسازي، به قلمرويي از عکاسي گام نهاد که شايد بتوان آن را همزاد پيدايش عکاسي و به طور مسلم همزاد پيدايش داگر ئوتيپ در (1839) به شمار آورد. عکاسي در روزهاي نخست با محدوديتهاي فني بسياري مواجه بود، لزوم اعمال زمانهاي نوردهي طولاني مانع از آن ميشد که عکس گرفتن از موضوعهاي متحرک امکانپذير گردد. و همين محدوديت رفته رفته سبب گرديد که عکاسان به عکسبرداري از موضوعهاي بي حرکت، و از آن ميان منظرهها، روي آورند. عکاسي تبديل به وسيلهاي براي ثبت منظرههاي شهري و طبيعي شد.
شعر
شي..شي...دا
شيدا محمدي(لوس آنجلس)
سنگ که مي اندازي به درياچه
پر چين مي شود صورتم
و شي ... شي... شي...دا...
دايره دايره
در ياد تو
غرق مي شود.
جولاي 2006
شعر
…
ريرا عباسي
هي دختر
آفتاب را از دريا بدزد
چه معني کنند
که استخوانم از آفتاب عبور نمي کند
چه معني کنيد
که اينجا دريا باشد
آفتاب هم باشد
آنگاه
مدام پوک شويم؟
شعر
…
رضا عابدينزاده
حيف بود آن آهنگ غمگين را در کنار هم گوش کنيم
يکي از ما بايد به سفر ميرفت
شعر
...
غلامرضا بروسان
من فرق کردهام
بايد باشي و ببيني
اختلافِ سر و دستم را
دعواي پيشاني مرا با مشت
بايد باشي و ببيني
هر دگمهاي که ميافتد
سوزني به فکر پيراهنم فرو ميرود
با اين آتشي که بپا کردهام
از ميان من
اي کاش
رودخانهاي ميگذشت
شعر
تناسخ
شهره شجيعي
ما دوباره در لحظهاي از تاريخ به هم ميرسيم
و تو مرا نميشناسي
من گريه ميکنم
تو مرا نميشناسي
و باد چه بيهوده با موهاي تو بازي ميکند و ستاره سوسو ميزند
تو مرا نميشناسي و من از استکان لب پريده آب مينوشم
و آسمان غمگينتر از آنست که ببارد
نگاه کن! ديوانگان زمين از طنابها آويزانند
روي شانههاي تو
صداي هوهو ميآمد
کسي پلکهايش را باز کرد
ديوارها فرو ريخت
صداي تو ميآمد از آنسوي زمان
کسي در باد ميخنديد باران گرفت و صاعقه پيچيد
آه عميقترين غار جهان در آسمان بودي
که به سمت کهکشانها ميرفت ميرفتم ميرفت
انگار در لحظهاي از تاريخ به هم گره خورديم
ثانيهها مشت ميزدند و ما با تمام انگشتهايمان سرما را حس کرديم
برهنه به آب زديم چنان که برکه دهان باز کرد و
دوباره به خوابي عميق فرو رفتيم.
شعر
…
جواد گنجعلي
لبخند بزن
در نيمکرهي شمالي اتفّاقي بزرگ خواهد افتاد
آنگاه
ستارهي قطبي را نشان کن و به سمتم بيا
تا
قطارهاي سنگين مسکو
سر به راهي را فراموش کنند
در آستانهي نفسهاي تو
من
در حال فرو پاشيدنم
بيپرواتر از اتّحاد جماهير شوروي
شعر
رزا جمالي
لرزهنگاري اين خواب را به فردا بسپاريد
مسافتي را که پيموده بوديم قسمت کردهايم
ارتفاع نامحدوديست که از شبکه خارج شده است
شعر
آنيما(۱)
ناهيد آجقان
آنيما!
دستت را که دراز ميکني
افقي ميگشايد
تا
آن سوي زمين
که
جاي خاک و خار و خواهش
خالي است
وَ تنها
عقربهاي بزرگ
زمان را
رَج ميزند
در بي وَزني
وَ تو
در بيهيأتي کيهاني خود
مستأصل ماندهاي!
ميان سيب وُ
زمين
وَ پا در هوايي بوتيماري غمگين را
داري
که
بر صخرهي تاريک
نوک ميزند!
۱. «آنيما» صورت ازلي زن ناخودآگاه در ذهن شاعران که ميتوان آن را به طور کلي چهرهي معشوق ساخته و پرداختهي ذهن شاعر هم ناميد. از هر دستي چه زن و چه مرد و...
شعر
کتابخانهي من
بهاءالدين خرمشاهي
کتابخانهي من پا به پاي من دارد پير ميشود
شعر
خوان آخر
فرامرز سليماني(نيويورک)
جام مينايي مي سدّره تنگدليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق از چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ
(پايانهي خونخواهي سياوش)
گرد کدام ماه ميچرخد
گيسوي گريه گونش
پس از آن روز آغازين
که رخشي بيسوار
به راه ميچمد؟
و خيمهيي بر آيش دست مال
بر دامچاه بيزاري چغاد
پهلوي پهلوان را ميپايد
يا که از گوشهي نگاهش
دلواپس بارشي ست؟
گرد کدام گيسوي گريه گون
امشب
ماه مه گرفته به شورشي
شيون دارد؟
حتا خاک را به جامهي تنش دريغ ميکند
شعر
شو ميهمانم
سيمين بهبهاني
شو ميهمانم تا بسازم
از خوشهي پروين شرابي
بنشين به خوانم تا برآرم
از سفره قرص آفتابي
آن در که من بستم به هر عشق
شايد که بگشايي تو بر عشق
در کار دل مشکل توان ديد
زيباتر از اين فتح بابي
سوداي بالاي بلندت
ميافکند در پيچ و تابم
چون پيچک سبزي که دارد
بر گِردِ افرا پيچ و تابي
جويي شد آن رودي که بودم
نازک نواتر شد سرودم
چابک صفا ده دست و رو را
تا ميرود در جوي آبي
با يک نوازش از نگاهت
قالب تهي خواهم به راهت
چونان که بر تالابِ ژرفي
لغزد نسيمي بر حبابي
بس دير پرسيدي زحالم
من خود سراپا يک سوآلم
اکنون که اين چشم سخنگو
تن ميزند از هر جوابي
رو در سفر، پا در رکابم
لغزيده بر بام آفتابم
يک بوسه فرصت بيشتر نيست
اي دوست، ميبايد شتابي!
دي ۱۳۸۴
شعر
چند سروده از آنا آخماتووا
باز سروده اسماعيل خويي(لندن)
من ندانم
من ندانم که مرده اي يا زنده.
مي توان بر زمين به جست و جويت بود
يا همين در غروب هاي رنگ پريده
بايدم، سوگوار، به فکر و در آرزويت بود؟
همه ش از بهر توست: دعاهايم به روز،
دم داغ شبان بي خوابي.
وز همه شعرهاي من: سپيد رمه؛
وز دو چشمانم: آتش آبي.
کس نبود از تو بيش برخوردار از من؛
کس مرا از تو بيشتر شکنجه نکرد:
نه کسي که نواخت يکچندم و از يادم برد؛
و نه نامرد خاني که مرا به شکنجه گاه آورد.
...
اين باز سروده را پيشکش مي کنم به دوست مهربان و نازنينم ناهيد خانم پولادي
وبا چيست؟ يا جنگ؟
يا داوري ها؟
که اين ها همه در گذارند:
و خواهيم ديدن، سرانجام، پايان شان را.
ولي کيست از ما
تواناي تاب آوردن اين ترس را-
اين
هراسي که نامش گريز زمان است؟
به چليپا کشيدن
کار فرشتگان برابر رنج پسر نبود به هنگام بر شدن.
و آسمان در انبوه شررها از هم پاشيد.
ُ با پدر گفت: "چرا ترکم کرده ي ؟!"
و به مادر، اما، گفت: "برايم گريه مکن!".
همسر لوت
اين باز سروده را پيشکش مي کنم به دوست شاعرم فريده خانم حسن زاده
مرد عادل دنبال پيام آور افلاکي رفت؛
سايه ي پيکر او کرد همه تپه سياه.
در دل همسر او، اما، وسوسه نجوايي داشت:
-"پشت سر، تا نشده دير، توان کرد نگاهي کوتاه.
برج هاي سرخ سُدم، وآنجا که در آن زاده شدي،
سايه ساري که در آن زمزمه مي کردي، با دستان چابک باف ات.
پنجره هاي تهي بر آن اشکوبه ي بالايي.
کودکاني که برکت يافت از ايشان روزان پس از شام زفاف ات".
چشم هايش داشت به واپس مي چرخيد هنوز،
که به جا کورش کرد يکي صاعقه بادردي وحشتناک.
تن سيمين اش گشت بلوري ز نمک،
و دو پاي چالاکش، چون ريشه، فرو ماند به خاک.
هيچ کس، در مرگ زني، در کشتاري عام،
بي گمان نيست که اشکي ريزد و آهي بکند.
در دل من، اما، او پيوسته به جا خواهد بود:
او که جان داد که دزدانه نگاهي بکند.
داستان
توبياس ولف
برگردان: اسدالله امرايي
پيت و دونالد برادرند. پيت، برادر بزرگتر، با زنش در سانتاکروز بنگاه معاملات ملکي دارند. پيت سخت کار ميکند و خوب پول در ميآورد اما فکر ميکند بيشتر ازاينها حقش است. دو دختر، يک قايق و خانهاي دارد که گوشهي اقيانوس از پنجرهي آن پيداست. همچنين دوستاني که به اندازهي خودشان دارند و آنقدر خوب زندگي ميکنند که بد پيت را نخواهند. دونالد برادر کوچکتر مجرٌد است و به تنهايي زندگي ميکند. اگر کاري پيدا شود مثل نقاشي ساختمان يا ازاين قبيل، قبول ميكند اگر نه روز به روز قرضهايش بيشتر ميشود.
داستان
بلبل چرا مي خواند ؟
ميخائيل زوشچنكو[1]
برگردان : قاسم صنعوي
1
خداي بزرگ ، كارادبي كردن عجب مشكل بزرگي است ! آدم بايد كلي زحمت بكشد و عرق بريزد تا از تمام تله هايي كه سر راهش كار گذاشته شده خودش را در ببرد .
و اين جان كندن هم براي چه ؟ خيلي ساده ، براي نقل ماجراي عشق هاي آدم پيش پا افتاده اي مثل بيلينكين[2] !
حال كه او نه پسرعموي نويسنده است و نه برادرش . نويسنده پولي هم به او قرض نداده است و كوچك ترين وجه اشتراكي هم بين اين دو وجود ندارد . حتي اگر حقيقت مطلب را بگوييم ، اين بيلينكين براي نويسنده وجودي كاملاً بي اهميت است . به همين جهت هم هست كه نويسنده بهترين رنگ هاي جعبه رنگش را براي توصيف او به كار نمي برد واصولاً وقتي ندارد كه سر اين كار بگذارد ، به خصوص كه مطلقاً ظاهر و قيافه او را هم به خاطر نمي آورد .
ضمناً نويسنده در مورد شخصيت هاي كم و بيش مهم اين سرگذشت هم چندان مطالعه اي نكرده . دست بالا را كه بگيريد ، ليزت [3] به خاطر دلايل كاملاً خاص و شخصي ، يك مورد استثنايي به شمار مي رود . برادر او ، ميشل [4] ، خيلي كم تر بر صفحهي خاطر نويسنده نقش بسته است . او جواني گستاخ ، داراي حالت تهاجمي ، چاقالو و بي مزه بود . پرداختن به ظاهر و قيافه او مطلقاً بي فايده است . اما درباره پيرزن ، مادر ليزت ( البته اگر بتوان چنين چيزي گفت)در صورتي كه خواننده اطلاعي به دست نياورده به هيچ وجه ضرري نكرده است
بگذريم كه ترســيم تابلوي هنــري از پيرزن ها خيــلي هم دشـوار است .آن طور كه مي گويند،او پير زني ريزه ميزه و كوچك اندام بوده ، همين و بس .
داستان
خــانهي نفرين شده
اميل گابوريو[1]
برگردان: قاسم صنعوي
چه بدگويي باشد و چه افترا ، سال هاي سال است كه مي گويند صاحب خانه ها را بايد دار زد .
وقتش رسيده كه در صورت وجود امكان ، در جهت اعادهي حيثيت صاحب خانه ها تلاشي بشود . روي هم رفته ، آنها را به چه متهم مي كنند ؟ به اين كه مدام و بي هيچ دليل وعلتي اجاره بها را افزايش مي دهند .
بسيار خوب ! ولي در ميان آنها يكي هست كه چنين كاري نمي كند .
داستان
از درههاي تاباك سقوط خواهيم كرد
فاطمه خلخالي استاد
دريك شب سرد بهمن ماه، هنگامه مثل تمامي شبهاي قبل دربخش مراقبت هاي ويژه بالاي سربيمارش حاضرشدتا نبض اورابگيرد.امااينبارنبض بيماركندترازهميشه مي زدوامواج داخل مانيتور،آهسته وكوتاهترحركت مي كرد.هنگامه نزديك بودن آن لحظه را احساس كرد. پلـك هاي بيمار راگـشودوداخـل مردمك خيـره وگشادشده او نـورانداخت وروي برگه گزارشش چيزي نوشت .سـوزن سرنگ راكف دستهاوبعدپاهـاي اوكشيدكه هيچ پاسخي نمي دادند.فشارخونـش راگرفت وگزارشش رامثـل هرروزكامـل كرد.بعـدروي صندلي كنارتخت نشست .به مانيتـورروبروخيره ماندودست او رانوازش كرد.اينبارواقعادلش مي خواست به صورت بيمار سيلي بزندتاشايداوبشنود كه روياهايش رفتني است .اگرآنهارارهانكند،به زودي خواهدمرد.
ازچندين ماه پيش تـر،كه هنگامـه پرستـارش شدوهرشب بالاي سـرش مي نشست تابااوحرف بزند،نگران اين ساعتـها بود.
داستان
گروهبان
عليرضا محمودي ايرانمهر
وقتي گروهبان به آسايشگاه آمد سه هفته بود كه هيچ كدام نخنديده بوديم. سيل جاده اصلي را خراب كرده بود و گروهبان با يك خر، دو روز كوههاي برف گرفته را دور زده بود تا به پاسگاه مرزي برسد. برايمان نامه و سيگار و شكلات آورده بود. وقتي رسيد اولين جوكاش را تعريف كرد، پوتين هايش را كه در ميآورد جوك بعدي را تعريف كرد، بعد روي تخت نشست و شست پايش را ماليد و يك جك ديگر گفت. گروهبان هيچ يك از جوكهايي را كه در طول زندگيش شنيده بود از ياد نبرده بود. او تمام بعد از ظهر را جك ميگفت و تا شب آنقدر خنديده بوديم كه يادمان رفت در يك ماه گذشته دو نفر از ما در سنگر نگهباني بتوني، توي دهان خود شليك كردهاند. نيمه شب وقتي داشتيم روي تختهايمان سيگار مي كشيديم فهميديم گروهبان مجروح شيميايي ست. گلويش به خسخس افتاد، بعد آنقدر سرفه كرد كه نفسهايش تبديل به نالههايي دردناك شدند و ما تا وقتي اولين تابش خورشيد از پنجرهي چهار گوش، روي ديوار سفيد آسايشگاه تابيد، از صداي جان كندن او نخوابيده بوديم.
موسیقی
موسيقي و تأثيرات روحي
ايرج اميرنظامي
صدا، موسيقي
اگر تعريف صدا به اهتزاز درآوردن شيئ به طريق نواختن، زخمه زدن، دميدن و يا اجراي الكتريكي ابزار موسيقي باشد، داراي ويژگيهاي زير خواهد بود.
1ـ هر صوت صداي زير يا بمي خواهد بود كه از ميزان ارتعاش در ثانيه يا فركانس يا بسامد تشكيل و صداي مسموع، زير يا بم شنيده ميشود.
2ـ ميزان نيروي وارده براي اجرا، شدت صدا را باعث ميشود كه در سازهاي الكتريكي با ولوم صورت ميپذيرد.
3ـ مدت اجراي هر صدا برحسب ثانيه محاسبه و زمان اجراي صوت تلقي ميگردد و ما صداي كشيده، مقطع، مديد و كوتاه را بهخوبي تشخيص ميدهيم .
4ـ اگر چند ساز يك نت خاص را اجرا كنند، صداي هر ساز ويژگي و طنين مخصوصي دارد. حتي يك ساز در شرايط مختلف ممكن است طنينهاي گوناگوني داشته باشد، شما اگر سرما خورده باشيد طنين صدايتان عوض خواهد شد، گرچه شما حتي تكيه كلام را كه هميشه تكرار ميكنيد با صداي متفاوتي اجرا خواهيد كرد.
نمایش
در انتظار شهر تار
بررسي نمايشنامهي «فاندو و ليز» نوشتهي فرناندو آرابال
رضا خسروي
بن مايه اساسي فاندو و ليز يكي از اساسيترين نگرههاي آثار آرابال است . مرگ يك روند تركيبي كه از ارتباط يك زن / كودك با يك شخصيت مرد / كودك كه در اثر كنشهاي نماشي به مرگ يكي از آندو ختم ميشود و اينگونه رستگاري تحقق مييابد .
ليز : من ميميرم و هيچكس ديگه بهم فكر نميكنه.
فاندو : [با مهرباني] چرا ليز . من بهت فكر ميكنم ميام قبرستون ديدنت با يك گل و يك سگ و اين گفتگوي شروع نمايش در پايان آن جايگاهش به تمامي آشكار ميگردد .
ليز زني در درون يك كالسكه با پاهائي افليج است و تمام احتياجاتش از طريق يك مرد خشن با گرايشاتي ساديستي به نام فاندو به انجام ميرسد مردي كه به او قول داده است به هر طريقي كه شده او را به شهر تار برساند.
ليز : ميخوام كه دوباره بطرف شهر تار حركت كنيم.
نمایش
يکی، هيچ کس، صد هزار
نگاهي به نمايشنامههاي فرناندو آرابال
رضا خسروي
تئاتر اجتماعي ترين فرم هنري است و في نفسه طالب قراردادهاي بيشمار ، به نحوي كه رويدادهاي تئاتري ، در درون و بيرون صحنه ميتواند به شيوهي سازمان يافته اتفاق بيفتد .
و اين شيوهي سازمان يافته تا قبل از قرن بيستم فقط عقلاني و منطقي بود و داراي اصول غيرقابل ترديد كه حتي در رويدادهاي غيرعادي نيز خود را حفظ ميكرد و در عين حال قصد داشت براي تماشاگران تصوير اصيلي از جهان خود آنها فراهم كند؛ وقتي نياكان ما تشخيص دادند كه جهان حالتي از آشوب (=كائوس) را در خود دارد. چيزي كه غالباً آن را تشخيص ميدادند . هنرمندان سعي كردند از دل همان آشوب معنا را سازمان دهند. نظم را از روي بينظمي ايجاد كنند و به آن چه بيشكل است شكل ببخشند.
«تئاتر نو» دههي 1950 ، كه خيلي زود به تئاتر «ابزورد» مشهور شد ، با دفع همهي قواعد و تماس مستقيم با آشوب 25 قرن سنت را سرنگون كرد .
حملهي بيامان و شديدتر به فرهنگ غربي به طور عمد و تئاتر غربي به طور اخص ، توسط آنتوانن آرتور با سلسلهاي از يادداشتهاي برنامهاي ، رسالهها ، سخنرانيها و مقالاتي آغاز شد كه جمعاً در سال 1938 تحت عنوان «تئاتر و همزادش» منتشر شد .
نمایش
تمام عطرهاي عربستان
فرناندو آرابال
برگردان: قاسم صنعوي
مكاني كه ماجرا در آن روي مي دهد :
اسپانياي امروز [1]
دكور :
اين نمايشنامه را مي توان در خيابان به صحنه آورد. و نيز به طريق معمول در سالن اجرا كرد.
يك پارچه بزرگ داراي لكه خون از اين سر تا آن سر صحنه ، بالاي سر تماشاگران گسترده شده . لكه خون در وسط پخش مي شود . در زير لكه ، تماشاگري نيست ، فقط نوعي بشكه بزرگ چوبي گذاشته شده . در تمام طول نمايش ، خون قطره قطره از لكه روي بشكه مي چكد .
يك ساعت بزرگ ديواري بالاي يك طرف فضاي نمايش (يا صحنه )جاي گرفته . در زير آن ، همسر مرد محكوم ، كه كلاهي از نوع كاسكت تلفنچي ها به سر دارد ، ديده مي شود .
آدمها :
مائيدا [2] ، همسر مرد محكوم به مرگ
ايبار[3] ، محكوم به مرگ
كشيش
ژنرال
بانكدار
سه نقش اخير را يك بازيگر به عهده دارد ، و بسته به اين كه كدام نقش را بايد به عهده بگيرد ، گريم مي كند .
سینما
تاريکنايي که بايد پشت سر مي گذاشتيم !
يادداشتي بر « گاه نگاشت آنامگدالنا باخ » ساختهي ژان ماري اشتروب / دانيل
اوييه
اميد جوهری
« يکي از نقاشي هاي موديلياني تکان مي خورد ، نقاشي براک پاره مي شود ... نقاشي کلاين کج مي شود و نقاشي مادرول زمين مي افتد و خُرد مي شود . »1
گسستي در يگانگي اجرايي باروک : صداي يکنواخت آنا مگدالنا باخ ، خوانندهي جوان سوپرانوي دربار کوتن که از چگونگي آشنايي اش با « موسيقيدان ِ شهر »2 مي گويد .
يادداشتي دربارهي گاه نگاشت ِ آنامگدالنا باخ ، و نه حتي يک نقد ِ سنجشگرانه !
چقدر دشوار به نظر مي رسد نوشتن دربارهي اين اثر . اثري که ترجيح مي دهم آن را شعري باروک بنامم ، گريزان از تمامي قواعد ِ مرسوم و آشناي سنجشگري ِ فيلم !
نمي دانم چطور مي شود از فيلمي چون اين ، نوشت ! اثري سراسر ساختارمند و آنچنان شکوهمند که نقاشي هاي روبنس را به يادم مي آورد .
گاه نگاشت ، فيلمي است نه دربارهي باخ که دربارهي نوزايي ِ فرمي نو ! فرمي که آنچنان غرق ِ شکل گيري اش مي شوي که گويي نفس حضور ِ خود تو هم ،جزيي از آن مي شود .
سینما
شما به زبان من حرف ميزنيد؟
دوبلاژ و دست بردن در تجربهي سينمايي
مايکل وات
برگردان: احسان خوش بخت
بين دوستداران سينما امروزه توافقي کامل دربارهي پديدهي رنگ کردن کامپيوتري فيلمهاي کلاسيک وجود دارد و همه متفقالقولند که اين عمل جنايتي در حق اثر هنري است. سينما دوستان، منتقدان و هنرمندان با هم صدايي کامل در اين مورد تقريباً ريشه اين کار دور از خِرَد را خشکاندهاند.
همينطور جامعهي سينمايي به مثله کردن فيلمهاي وايداسکرين براي عرضه ويدئويي يا نمايش در تلويزيون که اصطلاحاً Pan & Scan گفته ميشود و کادر اصلي فيلم را نابود ميکند اعتراضي يکسان داشتهاند يا کوتاه کردن زمان فيلمها در پخش تلويزيوني براي قطعهاي مربوط به آگهي و جور کردن زمان برنامهها و از اين دست لطمات.
همهي اين کارها بخشش ناپذيرند اما چيزي وجود دارد که از تمام اين موارد بدتر است و در آمريکا هنوز وجود دارد. اين گناه اصلي دوبلاژ فيلم است.
سینما
نگاهي به فيلم «بعضيها داغشو دوست دارند» ساختهي بيلي وايلدر
احسان خوشبخت
وايلدر با 12 فيلم پيش از سال 1957 که حداقل 5 تاي آنها حتي در اذهان مردّد شاهکار مسلم فرض ميشوند، معمولاً به واسطهي نشانههايي شناخته ميشود و با فيلمهايي به کمال در ترسيم دنياي وايلدري دست مييابد که پس از اين تاريخ کليدي و با آغاز همنشينياش با اي. ال. دايموندِ فيلمنامهنويس شکل گرفتهاند. وايلدر در 13 فيلم از 1957 تا 1981 که تمامي انرژي و شوق و حيات سينمايي او را تشکيل ميدهند با دايموند درهماوايي بينظير- مانند رد و بدلهاي ميان ترومپت و نوازندهي ساکسيفون يک کوارتت جاز- زيست. اين آشنايي نه تنها تغييرات مهمي را در فيلمهاي وايلدر رقم زد بلکه خود اين رابطه با فراز و نشيبها و تنشهايش به درون فيلمها راه پيدا کرد.
یادداشت سردبیر
تقريرِ چنگ و عود
ميتواني در«آدينه» روزي از واپسين ماه سال، همراه با نواي دوتارِ موسيقي مقامي، خود را در بايگاني نشريات رها کني. شايد که از سنجيدنِ دستاورد کوششِ خود با ميوهي تلاشِ بزرگاني که پيش از تو همين راه را-و به ناگزيري بزرگي خويش، پختهتر و بهتر از تو- پيمودهاند، توشهاي از تجربه بربندي و چه بسا از لذتي خودشيفتهوار برخوردار شوي. از بسته شدن پروندهي اين شمارهي «ماهنامهي هنر» آسودهاي اما يک آن دلت ميگيرد! تو را چه ميشود؟ از اين که «کتابِ جمعه»اي فراخوردِ اين روز از هفته، از لابهلاي انبوهِ مجلات خودنمايي ميکند دلگيري يا از «کارنامه»ي نه چندان خوشنودکنندهي فعاليتِ مطبوعاتيات؟ نکند مردهپرستي ايراني، دستهاي رنجوري را که زخمه بر دوتار ميزند پيشِ چشمت آورده؛ حاج قربان سليماني؟! عذاب وجدان آزارت ميدهد؟ اصلاً به تو ربطي دارد که يک هنرمندِ ملي براي گذران زندگياش چه سختيهايي ميکشد؟ چه کاري از تو بر ميآمد؟ مگر يک روزنامهنگار، توانايي اجرايي هم دارد؟ چرا نقش آدمهاي دلسوز و متعهد را بازي ميکني؟ سخن از نقش بازي کردن پيش آمد... نکند ميخواهي دم از اندوه گلوگير اکبر رادي بزني؟ اينها که رفتند، آب از آب تکان خورد؟ کسي به روي خودش آورد؟ نه! اينها بهانه است. دور «گردون» برايت سرنوشتي ديگر آراسته؛ تو بايد کارت را بکني؛ مجلهات را در بياوري؛ مجلهاي که در آن «دنياي سخن» و هنر را-که به راستي سازههاي والاي فرهنگ ميداني- ارج نهي و مزهي خوشِ دريافتنِ آن را با مخاطبانت تقسيم کني. و اينها را در روندي آرام و بيدردسر دنبال کني. مبادا آدينهات را، بامدادِ شنبهات را... سرتاسرِ روزهاي هفتهات را تا «عصر پنجشنبه» با خودخوري و نگرانيهاي بيهوده تباه سازي. راستي يادداشتِ اين شماره دربارهي چه بود؟
.jpg)