شعر
چند سروده از آنا آخماتووا
باز سروده اسماعيل خويي(لندن)
من ندانم
من ندانم که مرده اي يا زنده.
مي توان بر زمين به جست و جويت بود
يا همين در غروب هاي رنگ پريده
بايدم، سوگوار، به فکر و در آرزويت بود؟
همه ش از بهر توست: دعاهايم به روز،
دم داغ شبان بي خوابي.
وز همه شعرهاي من: سپيد رمه؛
وز دو چشمانم: آتش آبي.
کس نبود از تو بيش برخوردار از من؛
کس مرا از تو بيشتر شکنجه نکرد:
نه کسي که نواخت يکچندم و از يادم برد؛
و نه نامرد خاني که مرا به شکنجه گاه آورد.
...
اين باز سروده را پيشکش مي کنم به دوست مهربان و نازنينم ناهيد خانم پولادي
وبا چيست؟ يا جنگ؟
يا داوري ها؟
که اين ها همه در گذارند:
و خواهيم ديدن، سرانجام، پايان شان را.
ولي کيست از ما
تواناي تاب آوردن اين ترس را-
اين
هراسي که نامش گريز زمان است؟
به چليپا کشيدن
کار فرشتگان برابر رنج پسر نبود به هنگام بر شدن.
و آسمان در انبوه شررها از هم پاشيد.
ُ با پدر گفت: "چرا ترکم کرده ي ؟!"
و به مادر، اما، گفت: "برايم گريه مکن!".
همسر لوت
اين باز سروده را پيشکش مي کنم به دوست شاعرم فريده خانم حسن زاده
مرد عادل دنبال پيام آور افلاکي رفت؛
سايه ي پيکر او کرد همه تپه سياه.
در دل همسر او، اما، وسوسه نجوايي داشت:
-"پشت سر، تا نشده دير، توان کرد نگاهي کوتاه.
برج هاي سرخ سُدم، وآنجا که در آن زاده شدي،
سايه ساري که در آن زمزمه مي کردي، با دستان چابک باف ات.
پنجره هاي تهي بر آن اشکوبه ي بالايي.
کودکاني که برکت يافت از ايشان روزان پس از شام زفاف ات".
چشم هايش داشت به واپس مي چرخيد هنوز،
که به جا کورش کرد يکي صاعقه بادردي وحشتناک.
تن سيمين اش گشت بلوري ز نمک،
و دو پاي چالاکش، چون ريشه، فرو ماند به خاک.
هيچ کس، در مرگ زني، در کشتاري عام،
بي گمان نيست که اشکي ريزد و آهي بکند.
در دل من، اما، او پيوسته به جا خواهد بود:
او که جان داد که دزدانه نگاهي بکند.

