پارهای از رمان تازه و منتشرنشدهی فرهاد جعفری
فصل افتتاحیهی رمان منتشرنشدهی «قطار چهار و بیست دقیقهی عصر» (ادامهی رمان کافه پیانو) /ورودی/ «کافه پیانو» نگرفت و با آن استقبالی که به خیالش بودم، مواجه نشد. هیچکس به آن خو نکرد و جزء عادتهای روزانه اش نشد که دم غروب یا آخر شب، دست کسی را بگیرد، پا بشود بیاید پیانو و یکیدو ساعتی از روز را توی کافهای سر کند که اسمش پیانوست اما جالب که هیچکس تویش پیانو نمیزند. که دیوارهایش هیچ تزئینی جز یک مشت روزنامهی رنگو رو رفتهی خارجی که بیهیچ تدبیری چسبانده شدهاند به دیوار و هیچکس رغبت نمیکند بهش نگاه کند، ندارد؛ که صاحبش دیوانهی آهنگهای روسی ست و غمش نیست که شاید کسی نخواهد یکبند موسیقی این بدزبانها را گوش کند، چرا؟ چون او عاشق شنیدن همهی آن «پ»ها و «ژ»هاییست که زبان روسی پُرست از آن «پ»ها و «ژ»ها که میگوید خیلی فرق دارد با «پ»ها و «ژ»هایی که توی هر زبان دیگری هم هست؛ که قهوهچیاش با هیچکس دمخور نمیشود و پا نمیدهد که بنشینی پشت کانتر بار کافهاش و دمی با او گپ بزنی، چون یا بیست سی درصدی میکشد روی حسابت که نشستهای و باهاش گپ زدهای یا نیست که باهاش، گپی بزنی. چون دائم خدا پیپاش را روشن کرده و آمده نشسته پشت میزی که پای پنجرهی کافه است و زل زده به درختهای عرعر پیادهروی روبهروی کافه در آن طرف خیابان و توی یک مشت خیالاتی غرق است که کسی ازشان چیزی نمیفهمد. پاهایش را هم گذاشته روی میز و تا مدتها، متوجه مشتریهایی نمیشود که آمدهاند تا چیزی زهرمارشان کنند اما هیچکس نیست ازشان سفارش بگیرد؛ چون دخترک خلوضعی که دانشجوی نمایش است، تا مدتها، شنبهها پرفورمانس داشت توی کافهاش و کارهایی ازش سر میزد که آدم را آزار میداد؛ چون شده بود مرکز آدمهای غریبی که رفتارهای غریبی هم داشتند و بد نبود اگر میرفتند به مرکز مشاورهای جایی و خودشان را درمان میکردند؛ چون گاهی یک دختربچه که خیلی هم کنجکاو بود، سفارشت را میگذاشت روی میز و تو با خودت میگفتی "جای بچه که اینجا نیست. مگر نباید الان توی مدرسهاش باشد یا سر مشق و تکلیف شبش؟!"؛ چون فنجانهای قهوهاش مرتب آب میرفتند و مدام کوچک و کوچکتر میشدند و این، صرفنظر از آن بود که لبههایشان هم پریده بود و هیچکس نمیکرد تعویضشان کند؛ چون هیچکس، دیگر به فکر این نبود که مراعات عادتهای مشتریان را بکند و برای هر کس بسته به ذائقه اش، توی فنجانی قهوه بریزد و ببرد سر میزش که دوست داشت توی چنان فنجانی قهوهاش را سرو کنند؛ چون خیلی چیزها توی منوی خوشدستاش نوشته شده بود، اما نمیتوانستی سفارش بدهی و بهانهاش هم این بود که موادش را نرساندهاند بهش. اما پیدا بود که از زور کسادی، صرف نمیکند برایش که بخواهد منوی پُر طول و تفصیلی داشته باشد؛ چون کیکهایش اغلب اوقات بیات بودند و بهآسانی از حلقومات پایین نمیرفتند؛ چون جوانک کوری تویش ویولن میزد که فقط بلد بود یک مشت آهنگهای محزونی را ساز کند که غم عالم را یکهو میریخت توی دلت. طوری که از خودت، از کسی که همراه خودت آورده بودی تا باهاش خوش بگذرانی، از این دنیای گند و نکبت که همهاش حزن و اندوه و جداییست حالت بههم میخورد و میخواستی بالا بیاوری؛ چون در قطعهی مجاور کافه، شروع کرده بودند به ساختوساز. طوری که اگر از خاکی شدن انگشتت نمیترسیدی و جعبهی دستمالکاغذی هم هنوز برگهای داشت که با آن دستت را پاک کنی، میتوانستی اسمت را روی میز بنویسی یا هر شکلکی که دلت خواست رویش بکشی. اینطور درهم ریخته و نابهسامان شده بود. چون مشتریهای ثابت کمی که داشت، یک مشت روشنفکر بیپول و پُرادعا بودند که فقط برای جلوهاش میآمدند مینشستند آنجا و تمام مدتی که سرشان توی کتابی چیزی بود که هیچوقتِخدا هم تمام نمیشد، سرشان را فقط با یک فنجان قهوهای گرم میکردند که خیلی گران تمام نشود. این بود که دخل و خرجش نمیخواند. یا چون قهوههایش، رفتهرفته طعم سابقشان را نداشتند و معلوم نبود صاحب کافه، آنها را از کدام طویلهای میخرد که اینقدر ترشمزه اند و مزهی ماندگی یا خاک میدهند؛ چون پیرمرد روزنامهفروشی میآمد آنجا که همیشهیخدا، سیگارهای ارزانقیمت و بدبوی ایرانی دود میکرد و آنقدر بلندبلند با صاحب کافه حرف میزد که نمیگذاشت روی تصویری که توی ذهنت داشتی متمرکز شوی و صاحب کافه هم، هیچوقت نشد که بهش تذکری چیزی بدهد؛ چون صاحب کافه برداشته بود و یک تلویزیون کوچک گذاشته بود روی یکی از میزهای کافه تا وقتی که پاک بیمشتریست، حوصلهاش از تنهایی سر نرود و بتواند ازین سریالهای خالهزنکی تلویزیون تماشا کند. چیزی که باعث میشد فکر کنی آمدهای به یک قهوهخانه، نه کافهای که جای آدمهاییست که سرشان به تنشان میارزد... و چون دخلوخرج کافه؛ فقط آنقدر بود که میتوانستی سرپا بایستی. نهاینکه قسط ماهیانهی مهریهی زنت را هم بدهی. که یکسالونیم پیش ازت جدا شده بود و رفته بود توی یکی از خیابانهای شهر خانه گرفته بود برای خودش که برای خاطر اقاقیهای پیر و انبوهش زبانزد بود . . .
+ نوشته شده در ساعت توسط
|