ویژهی داستان خراسان/ابرزخم
فاطمه خلخالي استاد:
سالها بود كه ارغوان موقع بالا رفتن از پلهها احتياط ميكرد. درحاليكه روزهاي زيادي در زندگيش بود كه وقتي از سر كار برميگشت، دوست داشت چابكانه پلههاي آپارتمان را بالا بدود. يك بيماري ژنتيكي در تمام بدنش پخش بود و هر بار كه ميخواست از جايي بالا برود و يا بدود ناگهان تمام زخمهايش به يادش ميآمد و سوزش و درد در وجودش ميپيچيد. وقتي يك بيماري حاكم می شود، بايد احتياط كرد.
ارغوان با گامهاي سنگين از پلهها بالا ميرفت. اما اگه اين بيماري هم حاكم نبود امروز نميتونستم بدوم.
به ديوار خورد و افتاد. چند پله به پايين سريد. درحاليكه تيغه پلهها روي پشتش كشيده ميشد. «آه خدا...انگارروز بدبياري منه. شايد لازم – يك پله ديگر پايين سريد– باشه مدتي استراحت كنم»
ارغوان دستش را به ديوارگرفت و ايستاد. دوباره پلهها را بالا ميرفت. فقط ازچند پله –نه يك پرتگاه– افتاده بود. پرتگاه؟ در دلش آشوبي شد. شايد هر لحظه مطمئنتر ميشد كه بايد استراحت كند. «فردا مرخصي ميگيرم. علاجش همينه» پله آخر را بالا آمد. جريان خون را روي پشتش احساس كرد. كليد را توي درانداخت و داخل شد. دكمههاي روپوشش را بازكرد. نفس نفس ميزد. تازه... مدتي بود... كه... آن زخم... رهايش... كرده بود... ديگر... تحملش... را نداشت.
پشت به آينه سر برگرداند. باريكه𤪍ی خون روي بلوز پايين ميآمد و در سطح سفيدرنگ خودش را پخش ميكرد. تنش را عريان كرد. زخمي عميق بالاي شانه چپ را تا كمر شكافته بود. خودش... بود... همان... ابرزخم... آه... دوباره... سر... باز... كرده... با وجود... آن... همه... احتياط....
اطراف زخم ورم كرده و كبودي وخونمردگي داشت. خون، تازه راه خود را بازكرده بود. دست راستش را روي شانه گذاشت. جريان خون گرم لابلاي انگشتانش لغزيد. ارغوان راه افتاد. خراشها و بريدگيهاي كهنه سطح بدنش را پركرده و رنگي تيره به جا گذاشته بود.
ارغوان موهايش را روي شانه رها كرد و وارد حمام شد. بدنش را توي وان كشاند. روي بازوانش خراشيدگيهايي افتاده بود كه باريكههاي خون از آنها بيرون ميآمد. او با اين خرده زخمها -آب سرد را بازكرد -اخت... شده... بود... سوزشي... مداوم... كه... ديگر... احساسش... نميكرد... دستش را روي پوستش كشيد. خيلي نرم و نازكه!!
صداي پرستارها هنوز توي گوشش بود. وقتي روي برانكار به شكم افتاده بود وحتي نميتوانست چشمانش را باز كند.
«رگها و مويرگها همه پاره شده»
«گمونم ازكوه افتاده»
ميخواست بگويد ازكوه نه، ازپرتگاه. همان پرتگاهي كه چشماندازش وسوسه ميكند. اما نتوانست بگويد.
«برنگرد. مگه نميبيني خونت بند نميياد»
خون از باند تراوش ميكرد. زير شكمش را مرطوب ميساخت و به ملحفه و تشك نفوذ ميكرد. او فقط بايد استراحت ميكرد. هميشه علاج جراحتها همين بود. اما اين دفعه تب كرد و توي بيمارستان از درد استخوان تا صبح ناليد. هرچند ساعت يكبار پانسمانش تعويض شد وآرامبخش خورد.
آب وان تا چانهاش كه رسيد، ارغوان خودش را كمي بالا كشيد. واي، تكانهاي آب سوزش زخم را بيشتر ميكند. آب وارد دهانش شد و او بزاقي خوني را در وان تف كرد. لختههاي خون بالا ميآمد و به موهاي سياهش كه توي آب رها شده بود، ميچسبيد. وان سرريز شد. خونابهها كف حمام راه ميكشيد و توي آبراه وسط حمام ميرفت. ارغوان آرام گردنش را بالا كشاند.
«اگه تو هم ازكودكيت زخم بر ميداشتي، نميدونستي تا حالا چندبار بيمارستان رفتي»
پرستارگفت: «شايد» و با گيره پانسمان را از روي زخم برداشت تا دوباره از آن محلول بزند. پس از ماهها زخمش چندان فرقي نكرده بود. اصلًا اميدي به اين پانسمانها و داروهاي تلخ هست؟
پرستارگفت: «شك نكن» او به خاصيت داروها ايمان داشت و تأثير محلول كه موجب ترميم و تسكين اين همه التهاب خواهد شد.
پرستارهرروز به آپارتمانش ميآمد تا پانسمانش را عوض كند.
«پس چرا اين همه درد دارم. به زحمت لباسم رو روي تنم تحمل ميكنم. به هيچ كجا نميتونم تكيه كنم. هيچ كجا. فقط بايد بايستم. پاهام هميشه درد ميكنه»
«باوركن زخمت درحال جوش خوردنه. همين كه دوره درمانت كامل بشه، ميتوني هركاري بكني»
ارغوان گفت: «باورميكنم» اما باور نكرد. چون هنوز درد داشت.
ازدرد نالهاي كرد. بدنش از سرما ميلرزيد و دندانهايش به هم ميخورد. خونابهها جلوي آبراه راكد مانده بود و سطح آب بالا ميآمد. آب داغ را بازكرد. شايد اينطور بهتر باشد. آه... نه بدتر شد. آب داغ زخمها را ميسوزاند و خونريزي را بيشتر ميكند. ارغوان آب داغ را بست و از سوزش به خود پيچيد. از وان بيرون آمد تا سر آبراه را بردارد. آب كمي از دهانه داخل رفت و دوباره راكد شد. ارغوان با تلمبه ضربهاي روي دهانه زد و نالهاي كرد. خونابهها تا پشت در رسيده بود و از شكاف پايين بيرون ميرفت. با هر ضربه، خون به سرعت روي پشتش حركت ميكرد.
زخمش درطول ماهها ذره ذره جوش خورده بود. يك روز دكتر روي پشتش دست كشيده و گفت: «پوستت كاملاً ترميم شده، ديگه پانسمان لازم نداري»
اما داروها را بايد ميخورد. قرص وشربتهايي كه او را به دلآشوبه ميانداخت.
«دكتر من هنوز درد دارم»
دكتر لباس ارغوان را پايين داد «غيرممكنه. دوره درمان كامل شده. دردت منشاء عصبي –با انگشت به شقيقه ارغوان زد- داره. تلقينه»
اما فقط ارغوان بودكه وقتي شبها عريان و به شكم روي تخت ميافتاد، ميتوانست بوي عفونت را احساس كند. بعد از آن تختش را پاي پنجره كشاند تا عطر گياهاني كه داخل اتاق جريان مييافت، بوي عفونت را -كه شبها توي سرش ميگشت- محو سازد.
و نيز دردي را كه يك لحظه آرام نميگرفت.
مثل يك كابوس بود. احتمال داشت به همه جا سرازيرشود. بيرون حمام و كف آپارتمان. نالهكنان ضربهاي ديگر زد. آه... انگار خونها فوران كرد كه كف حمام پر از خون شد. خوني سياه وغليظ. آبها از پشت در حمام عقب كشيدند و به تدريج كف حمام خالي از آب شد. ارغوان زير دوش ايستاد. لختههاي سياه خون كف حمام سر ميخورد. توي آبراه ميرفت و آب كم كم زلال ميشد.
ارغوان حوله سفيد را پوشيد. بندش را دور كمر گره زد و در چهارچوب اتاق ايستاد. احساس گيجي ميكرد. صداي شرشر آب از ناودان ميآمد. پردهها را كنار كشيد. پرتوهاي ملايم خورشيد روي صورت و موهاي خيسش افتاد. برگهاي درخت در زير سنگيني آخرين قطرات باران خم ميشدند و قطرهها كه سر مي𢍽خورد و ميافتاد، با يك تكان سرجاي خود بر ميگشتند. ارغوان روي تخت درازكشيد و به پشت برگشت. سعي كرد سرش را روي بالشت بالا بكشد. بوي گياهان و علفهاي خيسخورده توي سرش پيچيده بود. دستش را بالا آورد تا اشعههاي خورشيد را توي مشتش بگيرد. گرماي ملايمي كه ميتابيد، ذره ذره از پوستش عبوركرده و در تنش نفوذ ميكرد. پوستي نرم و نازك.
شهريور ماه هشتادوپنج
+ نوشته شده در ساعت توسط
|